از عشق و تعارض يک قصه بيش نيست غم عشق و وين عجب کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است
شرح : از عشق و تعارض يک قصه بيش نيست غم عشق و وين عجب کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است کتاب گل بهار «گزارش داستاني نظم حقوقي – عاطفي حاکم بر زن ايراني» از سال 1384 در وزارت ارشاد منتظر صدور مجوز چاپ است. به عبارت ديگر نزديک به 10 سال است که به اين کتاب 800 صفحهاي اجازه ي چاپ نميدهند. اکنون پنجاه، شصت صفحهاي از اين کتاب را جدا کرده و هر بار که ممکن است روز به روز باشد يا چند روز در ميان بخش کوچکي از آن را – در حد حوصلهي شما – روي اين صفحه گذاشته ميکنم. نميدانم چرا دوست دارم اين دو کلمه ي آخِر را با گويش افغاني بنويسم. اگر ببينم که با استقبال مواجه ميشود ممکن است در آينده همهي کتاب را به صورت دنباله دار در همين صفحه بازتاب بدهم. حالا بخش کوچيک اول: آن چه بايد گفت آن چه بايد به کوتاهي گفت اين است که روايت دوم به بعد حکم نيست، داوري نيست، ارزش داوري نيست. سهيم کردن شما در واقعه است براي ايجاد گشايش در بحث راجع به آن. کوشيدم پيش از چاپ کتاب، نظر چند نفر را بگيرم و بازتاب بدهم. شما هم بخوانيد و راهي بگشاييد براي چالش و کنکاش پيرامون اين موضوع احتمالن مبتلا به روز. روايت يکم کلام اول در باره ي عشق آلبادسس پِدِس يک نويسندهي زن متولد 1911 ميلادي است، از پدري کوبايي و ديپلمات و مادري ايتاليايي و اشراف زاده. يکي از کتابهايش «رمان»ي است به نام «از طرف او» که بهمن فرزانه آن را به فارسي ترجمه کرده است. داستان در شهر رم و اطراف آن در آستانهي جنگ دوم جهاني، در همان زمان که فاشيزم موسوليني بر ايتاليا و نازيسم هيتلري بر آلمان چنگ انداخته بودند، جريان دارد. داستان از زبان دخترکي موسيقي دان و پيانيست است که پدرش کارمندي عادي است که هنرش اصرار به، برقرار بودن شام و ناهارش است و زدن روغن به موهايش و از خانه خارج شدن بعد از کار اداري روزمره و عدم تفاهم با زن و دخترش. دنياي آنها به کلي با هم متفاوت است. آلساندرا که داستان را روايت مي کند، عاشق مادر و بيزار از پدر است و مادر او نه تنها ظرافت هنري دارد، بلکه برخوردار از زيبايي اشرافي شکوهمندي است. اما خانواده، متوسط است و کم درآمد و «نورا» يا «الئونورا» که بانوي خانه است، شاگرد خصوصي ميگيرد و با لباسهاي کهنه و مندرس به اين ور و اون ور ميرود تا بلکه بتواند بخشي از هزينهي زندگي را تأمين کند و ميتواند. «نورا»ي 35 ساله هر چند در جايگاه واقعي خودش نيست و همسرش هم او را نميفهمد، 20 سالي وفادارانه و پرتحمل به زندگي مشترک ادامه ميدهد. يکي از شاگردان «نورا» دختري است که در يک ويلاي اشرافي و با شکوه زندگي مي کند، استعداد موسيقايياش کم است، اما مرتب از برادرش حرف ميزند که نام او «هروي» است که در سويس زندگي ميکند، خوب ويلون مينوازد و چنين است و چنان است. بالاخره هروي ميآيد و مدتي بعد نورا در همان ويلاي اشرافي، کنسرت پيانو ميدهد و بعد هروي هم با ويلونش به او ميپيوندد و غوغايي برپا ميشود، معرکه! مادر هروي در ميان مهمانان ميچرخد و مرتب ميگويد: “isn’t she wonderful?l ” - آخرش چي مي شه؟ نورا و هروي عاشق هم مي شوند. «نورا»ي متعهد و هروي مجرد و بي تعهد. در همان ساختمان فقيرانه که «نورا» زندگي ميکند، زنهاي شوهردار ديگري هم هستند که درگير ارتباطات خارج از خانه شده اند و هر دو موقعيت را حفظ مي کنند. اما " نورا " از جنس ديگري است، او نه مي خواهد و نه مي تواند، نورا طرفدار عشق پاک و نيالوده است. در باره ي عشق پديد آمده، با شوهرش حرف مي زند، شب ها و جلسه ها، اما او نمي فهمد نورا چه مي گويد و نمي خواهد بفهمد. وقتي که همه ي تلاش ها ي نورا نتيجه نمي دهد و بي ثمر مي ماند، يک شب از خانه مي زند بيرون و دخترش خوش حال از اين که مادره خود را از اين زندگي فلاکت بار نجات داده است. تا اين که پدره مي آيد و پرس و جو مي کند و دختره را تهديد مي کند که بگو کجاست و با کي رفته است دخترک هم مي گويد که رفته است و ديگر بر نمي گردد. - باشه ، باشه ، رفته است؟ فردا صبح پليس را خبر مي کنم که مرزها را ببندند و او را برگردانند. او فکر مي کرد که " نورا " با " هروي " بايد به طرف سويس رفته باشند که اقامتگاه هروي بوده است. به فردا صبح نمي رسد، چند دقيقه بعد، در مي زنند. پشت در دو تا پليس سراغ " نورا " را مي گيرند و و